وقتي در ايوان دلتنگي هايت مي نشيني وقتي که پشت يک پنجره باراني بي هوا شاعر مي شوي... وقتي ديگر کسي براي شنيدن جمله هايت به اندازه لحظه اي فرصت نمي گذارد... کسي هست که مي شود به او پناه برد. کسي که شب دلتنگي را با او مي توان قسمت کرد.
نگاهت را از سنگفرشهاي خيس و سرد کوچه هاي باران زده جدا کن.
تا چه وقت مي خواهي ياسهايت را به ساقه گلهاي گلدان هاي اتاقت پيوند بزني؟
تا چه وقت مي خواهي در کوره راههايي که براي خودت ساخته اي قدم برداري؟
مي توان از تاريکي ها گذشت مي توان خود را در کوچه هاي سبز دوباره يافت.
يک نفر هست يک نفر که تا خواب دوباره چشمهايت با توست.
شب دلتنگي هايت را با او قسمت کن........تنها با او!!!