دل نگــــفتــــــــه هــــــــا
خدا به شیطان گفت: لیلی را سجده کن. شیطان غرور داشت، سجده نکرد. گفت: من از آتشم و لیلی گل است. خدا گفت: سجده کن، زیرا که من چنین می خواهم. شیطان سجده نکرد. سرکشی کرد و رانده شد؛ و کینه لیلی را به دل گرفت. شیطان قسم خورد که لیلی را بی آبرو کند و تا واپسین روز حیات، فرصت خواست. خدا مهلتش داد. اما گفت: نمی توانی، هرگز نمی توانی. لیلی دردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من. گمراهی اش را نمی توانی حتی تا واپسین روز حیات. شیطان می داند لیلی همان است که از فرشته بالاتر می رود. و می کوشد بال لیلی را زخمی کند. عمریست شیطان گرداگرد لیلی می گردد. دستهایش پر از حقارت و وسوسه است. او بدنامی لیلی را می خواهد. بهانه بودنش تنها همین است. می خواهد قصه لیلی را به بی راهه کشد. نام لیلی، رنج شیطان است. شیطان از انتشار لیلی می ترسد. لیلی عشق است و شیطان از عشق واهمه دارد. خدا عشق را مجهول آفرید تاهرکس آن را با خودی خودش تفسیر کند....
بــــرای بــــا او بــــودن بــــایــــد مــــرد بــــود
نــــه نــــر..............!!!
Design By : Pichak |