دل نگــــفتــــــــه هــــــــا
سر تا پای خودم را که خلاصه میکنم، میشوم قد یک کف دست خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا یک قلوه سنگ روی شانه یک کوه، یا مشتی سنگریزه، ته ته اقیانوس؛ یا حتی خاک یک گلدان باشد؛ خاک همین گلدان پشت پنجره. یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت، هیچ اسمی نداشته باشد و تا همیشه، خاک باقی بماند، فقط خاک. اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به او اجازه داده نفس بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد.
نوشته شده در سه شنبه 91/1/29ساعت
12:8 عصر توسط دخــــتــــــــر ســــــــادات نظرات ( ) |
Design By : Pichak |